ساماني ها ساماني ها .

ساماني ها

تقريبا

منا به سيامك و نيكا نگاه كرد....تقريبا هيچي از غذايشان را نخورده بودند.....
-نيكا سيامك....چرا نميخوريد...خوشتن نمياد؟
-نه مرسي....من كه سيرم...ديشب به اندازه ي كافي خوردم...و به معين خيره شد.....
منا شانه بالا انداخت و چيزي نگفت....ميدانست بين نيكا و سيامك و معين اتفاقي افتاده است.....معين خواست از سرجايش بلند شود كه هركار كرد نتوانست.....ثانيه اي نگذشت كه داد زد
-ايييي شهاب .....
منا خنده اي كرد و گفت
-اين اولين بارش نيست.....با قيچي بايد ببريش....نيكا كه از خنده روده بر شده بود از جايش بلند شد و دنبال قيچي رفت....دقيقه اي نگذشت كه سيامك با گفتن :ممنون سير شدم به سمت نيكا رفت...تقه اي به در زد و به چارچوب در تكيه داد
-ميدوني كار كي بود؟؟
نيكا سري تكان داد و گفت
-اره بابا.....ميدونم كارخودت بود.....و بعد زد زير خنده
-فكر ميكردم ناراحت شي....
-نه باابا.....واسه چي ناراحت شم؟؟ نديدي ديشب يه جور به ما نيگا ميكرد انگار....لبش را به دندان گزيد و چيزي نگفت...
سيامك از جواب نيكا ناخودآگاه لبخندي زد و گفت
-آره باااابااا...منم واسه همين كردم...
نيكا قيچي را پيدا كرد و گفت
-بريم ببينيم بقيه ماجرا چي ميشه...
هردو لبخند زنان به سمت صندلي كه معين به آن چسبيده بود رفتند .....سارا مشكوك به سيامك نگاه كرد.....واقعا تو اين چند روز مشكوك ميزد...آهي كشيد و با لبخندي تصنعي گفت
-چه عجب....اين معين هلاك شد تا شما بيايد....
معين در حالي كه زير لب به شهاب فحش ميداد گفت
-نيكا....ببين بچه چيكار كرده...هرچي چسب تو خونه بوده رو ريخته رو صندليم....اوف اصلا نميفهمم چرا متوجه نشدم!!...نيكا و سيامك ريزريز خنديدند ....نيكا قيچي را گرفت و با هر جان كندني بود قسمتي از شلوار معين را كه به صندلي چسبيده بود را قيچي كرد وكند....وقتي معين از جايش برخاست همه با ديدن سوراخ بزرگي كه پشتش بود زدند زير خنده.....معين چشم هايش را بست و باز كرد....با صدايي كه از عصبانيت ميلرزيد گفت
-اين ورووجك كوووووووو؟؟
محمد دستش را روي شانه ي معين گذاشت و خنده كنان گفت
-داش بهتره اصلا كاري به كارش نداشته باشي چون عاقبت خوبي نداره....
منا گفت
-راس ميگه!! يه بار از كارش ايراد گرفتيم....واي نميدوني يه بلايي سرمون آورد كه ديگه به چيزخوردن افتاده بوديم....
سيامك خنده اي كرد و با شيطنت گفت
-اين پسر دست هرچي شيطونه رو از پشت بسته!!!
************
نيكا تقه اي به در زد و وارد شد...معين روي تخت دراز كشيده بود و به سقف زل زده بود....به آرامي كنار معين خزيد و سرش را روي سينه اش گذاشت....معين عكس العملي نشان نداد....نيكا آهي كشيد و گفت
-معين
-هوووم
-ناراحتي؟
-نه...چرا؟
نيكا رك گفت
-راستش از اون شب....تو خودتي...ميدوني ميخوام بگم...من فقط تورو دوست دارم و
-نيكا بس كن....تو فك كردي من به زنم و به بهترين دوستم شك كردم؟؟
نيكا به چشم هاي معين خيره شد و گفت
-آره....حتي يه جورايي مطمئنم....آخه از اون روز خيلي باهام سرد شدي....مثه يه غريبه........اشك در چشمانش حلقه زد...او معين را بيشتر از جانش دوست داشت....معين دوباره به سقف زل زدو گفت
-نيكا....منم دوستت دارم....خيلي...ولي ميدوني خب خسته ام....تو اين چند روز يكم حالم گرفته اس....
-واسه چي؟
-نميدونم.....نميدونم

*******
وارد بازار وكيل شدند....نيكا با هيجان اين طرف و آن طرف ميرفت تا شايد بتواند سوغاتي مناسب براي عسل پيدا كند....
از كنار يكي از مغازه ها رد شد كه ناگهان ساعت مچي مردانه اي توجهش را جلب كرد....نميدانست از كجا اما آوايي از درونش فرياد ميزد بخررر.....بخر....بي توجه به بقيه وارد مغازه شد و ساعت را خريد....با رضايت كامل ساعت را در كيفش گذاشت و از مغازه بيرون آمد.....كمي اينطرف و آن طرف را پاييد و معين را پيدا كرد....لبخند زنان به سمتش رفت...
*****

همه وارد كلاس شدند جز نيكا....نيكا دم در كلاس ايستاد ...منتظر سامانيان بود....از دور سامانيان را ديد كه با لبخندي بر لب به سمتش ميرود....با خجالت سلام كرد
-سلام..اينجا چيكار ميكني؟؟
-راستش آقا رفته بوديم شيراز ......بابت زحماتتون يه...يه كادوي ناقابل آوردم....و كادورا به سمت سامانيان گرفت...سامانيان نگاهي متعجب و مهربان به نيكا انداخت و با گفتن
-ممنون يه زحمت افتادي....نيكا را به داخل كلاس راهنمايي كرد.....

*************
معين نگاهي به نيكا انداخت.....اصلا بهش نميومد آشپزي بلد باشه....
ببينم چي ميپزي؟؟
-هي يه چيزايي .....تو چي دوست داري
-هرچي تو بپزي.....
نيكا لبخندي زد و گونه ي معين را بوسيد.....

********
معين وارد آشپزخانه شد و گفت
-به به...چه بويي....چي پختي....
يه ميز نگاه كرد....سه بشقاب قورمه سبزي و...با تعجب نگاهي به نيكا انداخ ت وگفت
-ما مگه چند نفريم؟
-هيچي گفتم حالا كه يه چي درست حسابي پختم واسه سيامكم ببرم....طفلي هرروز ميره از رستوران يه چي ميخوره....
معين نميدانست چي بگويد....پس خود را به بي خيالي زد و مشغول خوردن غذايش شد...
********

رو به رويش نشست و گفت:نمي خواي تكليف ايندت و روشن كني؟
-:چرا.اما مي ترسم.
-:ازچي؟
-:اگه سيا نخوادم!اگه يه روز پشيمون شه.
-:سيا يه همچين ادميه؟
-:نه.اما شايد عوض شه.
-:به نظرت مي تونه؟اون خيلي پاك تر از اين حرفهاست كه بخواد به تو خيانت كنه.
سارا كلافه بلند شد و گفت:نمي دونم معين جان مي ترسم.بايد بهم زمان بدي،بايد فكر كنم. تصميم درست بگيرم.
-:مي خواي با سيا حرف بزنم؟
-:نه.خودم باهاش حرف مي زنم.
سارا به طرف در مي رفت كه معين گفت:سارا؟
سارا به طرفش برگشت.
-:هيچي برو.
با رفتن سارا به طرف پنجره رفت و نگاهش را به خيابان پر رفت و امد دوخت.
نمي دونست از زندگيش چي ميخواد.حسته بود فكر ميكرد سفر شيراز مي تونه اين خستگي رو از بين ببره.اما اينطور نشد و اين سفر خسته ترش كرد.
نمي تونست با نيكا راحت باشد.نمي تونست با ارامش در كنارش زندگي كند.
يكنواختي زندگي عذابش ميداد.
خوب مي دونست نيكا رو بيشتر از جون دوست دارد.اما تكليف زندگيش را نمي دانست...
حق با نيكا بود او شك كرد.براي يك لحظه شك كرد.به بهترين دوستش به همسري كه بيشتر از جون دوستش ميدارد.

كلافه بود

***************************************
به طرف نيكا كه گوشه ي سالن ايستاده بود و با ناراحتي به او نگاه مي كرد رفت.
دستش را به طرف چانه نيكا برد و سرش را بلند كرد.
اشكهاي نيكا روي صورتش روون بود.
در اغوشش كشيد و گفت:خانمي جاي دووري نميرم.يه سفر چند روزه هست زود زود برميگردم.
-:معين نميشه نري؟
-:نه عزيزم.نميشه.بايد برم.
با خود فكر كرد.اگه اينطور ادامه بدم زندگيمون از بين ميره.بايد برم تا زندگيمون و بسازيم.بايد فكر كنم
نيكا همچنان گريه ميكرد.
صورتش ميان دستهايش گرفت و گفت:خانم خوشكله اينطوري گريه كني من عذاب ميكشما.سفر قندهار كه نيست.چشم رو هم بزاري برگشتم.
سارا و سيا هم هستن.سارا مياد پيشت تنها نباشي.خواستي به عسل هم زنگ بزن بياد.
-:من تو رو مي خوام.
-:زود برميگردم نيكا جان.حالا بيا شام بخوريم و بريم بخوابيم كه دلم براي خانم خوشكلم خيلي تنگ شده.
نيكا با خجالت اشكهايش را پاك كرد و به طرف اشپزخانه مي رفت كه معين دستش را كشيد و او را در اغوش گرفت.
بوسه اي برلبهايش زد و گفت: تعطيلات عيد باهم ميريم مسافرت.فقط خودمون دوتا.يه مسافرت دو نفري. ما ماه عسلم نرفتيما.تعطيلات عيد ميريم ماه عسل نظرت چيه؟
-:خوبه.
-:افرين گريه نكنيا.مواظب خودتم باش تا نگران نشم.

************************************
پشت ميز نشست نيكا هم رو به وريش.اشاره اي به صندلي كنارش كرد و گفت:بيا اينجا.
نيكا بلند شد و به طرف صندلي كنارش رفت.
روي صندلي ننشسته او را به طرف خود كشيد و روي پاهايش نشاند و زير گوشش زمزمه كرد:همين جا بشين.
نيكا بوسه اي ميان موهايش زد.
معين لبخندي زد و او را محكمتر در اغوش فشرد.قاشقي در دهان نيكا گذاشت و نيكا هم همين كار را تكرار كرد.
شام با ارامش و محبت صرف شد.
بعد از شام معين ظرفهاي شام و شست و دست نيكا را گرفت و به طرف اتاق رفت.

************************************
كيفش را برداشت.به طرف تخت رفت.نيكا به ارامي نفس ميكشيد.روش خم شد و بو سه اي بر لبهاش زد.
موهاي روي صورتش را كنار زد و لحظاتي خيره نگاهش كرد.
پتو را روي شانه هاي برهنه نيكا كشيد.
كاغذي را كه در دست داشت روي اينه چسباند، براي مرور ان را خواند:نيكا جان عزيزم.من رفتم.خواب بودي بيدارت نكردم.
ديشب شب خيلي خوبي بود.مواظب خودت باش.زود برميگردم.
رسيدم بهت زنگ ميزنم.
عاشقت معين.
لبخندي زد و در حالي كه نگاهي دوباره به نيكا مي انداخت از اتاق خارج شد
چشم هايش را باز كرد و با ديدن جاي خالي معين آهي كشيد....نميدانست چكار كند...معين نبود....حوصله ي دانشگاه هم نداشت....به عكس معين خيره شد....دلش برايش تنگ ميشد....چشم هايش را بست و ياد ديشب افتاد.....لبخندي بر لبش نقش بست....چقدر اورا دوست داشت.....

********

سيامك به سمت نيكا و شاهين رفت....با ديدن شاهين پوزخندي زد و بلند گفت
-به....ببين كي اينجاست....اقا شاهين....چه خبرا؟؟
شاهين لبخندي زد و مودبانه گفت
-سلام آقا سيامك....خوبم...شما خوبي؟
سيامك به نيكا خيره شد....چهره نيكا بي تفاوت و سرد بود....
-نيكا مزاحمه؟
-نه!!
سيامك خيره به شاهين گفت
-چيكار داري؟
-هيچي شنيدم تنها زندگي ميكنن گفتم اگه ميخوان بيان پيش سپيده.....
نيكا اخم هايش را در هم كشيد و گفت
-خوبه ديگه....فكر كردي ديروز نديدمت......فكر كردي كور بودم؟؟...فكر كردي نفهميدم هرجا ميرم تو هم مياي دنبالم؟؟؟
سيامك متعجب و خشمگين نگاهش كرد....او به معين قول داده بود نگذارد شاهين به نيكا نزديك شود و مواظب نيكا باشد
-نيكا بريم كلاس دير ميشه.....
نيكا كيفش را جابه جا كرد و با گفتن باشه آن دو را ترك كرد
-ببين شاهين دفعه آخرت باشه به اين خانوم متاهل گير ميدي...ميفهمي چي ميگم؟
-من گير ندادم.....خودش از روز اول گفته بود ازدواج مصلحتيه...
ببين ديگه نيست...نيكا و معين واقعا ...واقعا عاشق ..همن....
شاهين پوزخندي زد و گفت
-داري دروغ ميگي.....ميدوني حتي اگه واقعا عاشق هم باشن....خودم ...ميفهمي خودم به زور عاشق خودم ميكنمش....
سيامك با لحني محزون گفت
-نه...نيكا هيچوقت ولش نميكنه......ميدوني همه زنا اگه مثه نيكا بودن چي ميشد؟؟اوف به هرحال دفعه آخرت باشه....
*********
نيكا اخم هايش را در هم كشيد و با صدايي خشمگين گفت
-سارا من نميفهمم...من بچه ام يا...
-نه نه...ببين منو سيامك فكر كرديم كه حالا كه شاهين فهميده تنهايي ...خب خطر داره ديگه....ميدوني مايه دارا به هرچي بخوان ميرسن....هرچي...
-ببين من هرچي نيستم....من به تنهايي نياز دارم....بايد فكر كنم ميفهمي؟
سيامك با صدايي كه از آن تحكم ميباريد گفت
-ببين معين تورو به دست من سپرده ....خواهش ميكنم به حرفم گوش كن.....خب؟؟
نيكا كلافه سري تكان داد و چيزي نگفت...
*******

منتظر اتوبوس بود....كلافه به ساعتش نگاه كرد....ده دقيقه دير تر رسيده بود......ناگهان صداي بوق ماشيني را شنيد
-ا سلام آقا....شمايين؟
سامانيان لبخندي زد و گفت
-آره...سوارشو ميرسونمت....
-نه يه نيم ساعت بعد اتوبوس مياد...مزاحم نميشم
سامانيان اخم كرد و عينك ته استكاني اش را تكان داد
-نه بفرماييد....مراحمي...
نيكا با حسي مبهم در را باز كرد و نشست....
-خب ...تعريف كن...چه خبرا؟؟...اون نامزدت چرا نيست؟؟آخه قبلنا ميديدم يه ماشين مياد دنبالت....
نيكا چشم هايش را گرد كرد و با خود گفت
-جلل خالق....اين ديگه كيه!!
-راستش آقا ايشون همسرم هستن....چند روز پيش رفتن مسافرت......
سامانيان ناگهان ترمز را زد
-چييِيي؟؟؟ شوهر؟؟ مگه همسر دااري؟؟
نيكا تا جايي كه جا داشت چشم هايش را گنده كرد
-آره....مشكليه؟؟
سامانيان سردرگم سري تكان داد و گفت
-نه...نه...همينجوري.....كِي؟؟
نيكا دستش را روي قلبش گذاشت و با ترس گفت
-يه چند ماه پيش...واي آقا دارم سكته ميزنم....ما وسط خيابونيما....شانس آورديم پشتمون ماشيني نبود...
سامانيان دستپاچه ماشين را به حركت درآورد و گفت
-اوه راس ميگي...معذرت ميخوام اگه ترسوندمت!!!
-نه..خواهش....


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۲۷ فروردين ۱۳۹۵ساعت: ۱۲:۱۶:۰۴ توسط:سامان موضوع: